هیناتا، یک زن شاغل ژاپنی، پس از یک شب طولانی در محل کار، به خانه بازمیگردد. او که از فرط خستگی و استرس کاری، بیش از حد معمول نوشیده، دچار حالت مستی دلنشینی شده است.
در این حالت، هیناتا دیگر آن چهره جدی و رسمی یک کارمند اداری را ندارد. گونههایش گلگون شده و لبخندی بازیگوشانه بر لبانش نقش بسته است. حرکاتش کمی نامتعادل شده و صدایش حالتی نرم و آرام به خود گرفته است.
او در حالی که به سختی تلاش میکند تعادل خود را حفظ کند، به سمت آپارتمان خود میرود. در راه، با مناظر و صداهای شهر در شب روبرو میشود. نور چراغهای خیابان، انعکاسهایی زیبا بر روی پوستش ایجاد میکند و صدای موسیقی ملایمی که از یک کافه به گوش میرسد، او را به رقصیدن وسوسه میکند.
هیناتا در حالی که سعی میکند خندههایش را کنترل کند، کلید را در قفل در میچرخاند و وارد آپارتمان خود میشود. او با رها کردن کیف و وسایلش، به سمت مبل میرود و خود را روی آن میاندازد.
احساس آرامش و رهایی، تمام وجودش را فرا میگیرد. او دیگر نیازی به پنهان کردن احساسات خود ندارد و میتواند به راحتی بخندد، گریه کند و یا هر کاری که دلش میخواهد انجام دهد.
مستی، پردهای از ریا و تظاهر را از چهره او کنار زده و اجازه میدهد تا جنبههای پنهان شخصیتش آشکار شود. در این لحظات، هیناتا واقعیتر و جذابتر از همیشه به نظر میرسد. این تصویری است که کمتر کسی از او دیده است، تصویری از یک زن جوان و زیبا که در پس نقاب یک کارمند سختکوش پنهان شده است.









